ای یار قدیم عهد چونی وای مهدی هفت مهد چونی ای خازن گنج آشنائی عشق از تو گرفته روشنائی ای رحم نکرده بر تن خویش وآتش زده بر به خرمن خویش چونی و چگونهای چه سازی من با تو تو با که عشق بازی چون بخت تو در فراقم از تو جفت توام ارچه طاقم از تو چون با تو به هم نمیتوان زیست زینسان که منم گناه من چیست من ماه و تو آفتابی از نور چشمی به تو میگشایم از دور دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟ فریاد ز بی کسی نه رایست کاخر کس بی کسان خدایست نظامی تقدبم به وجود مبارکت یار وفادارم
تقدیم به «تو» که خود عشقی
تو ,ای ,چونی ,چون ,بی ,کس ,از تو ,با تو ,چشمی به ,نور چشمی ,از نور
درباره این سایت