ای یار قدیم عهد چونی وای مهدی هفت مهد چونی ای خازن گنج آشنائی عشق از تو گرفته روشنائی ای رحم نکرده بر تن خویش وآتش زده بر به خرمن خویش چونی و چگونهای چه سازی من با تو تو با که عشق بازی چون بخت تو در فراقم از تو جفت توام ارچه طاقم از تو چون با تو به هم نمیتوان زیست زینسان که منم گناه من چیست من ماه و تو آفتابی از نور چشمی به تو میگشایم از دور دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟ فریاد ز بی کسی نه رایست کاخر کس بی کسان خدایست نظامی
اشتراک گذاری در تلگرام
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن حضرت مولانا
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت